دو جوانی که در یک دانشگاه باهم درس میخواهند در یه کلاس و یک رشته با عقیده های متفاوت و اخلاق های متفاوت.یکی کاملا امروزی و یکی کاملا مذهبی..این دو جوان که طرز فکری کاملا متفاوت دارند در کلاس اصلا با هم نمیسازند و همیشه با هم بحث دارند سر چیزهای مختلف.یک روز استاد متوجه این طرز فکر متفاوت آنها میشود و آنها را با هم در یک گروه میگذارد تا با هم پایان نامه ی خود را تموم کنند هرچه با استاد حرف میزنند هم استاد پشیمون نمیشود از این که این دو با هم کارنکنند.آنها برای اینکه هر کدام عقاید خودشان را به هم نشان دهند هر کدام دوستان خودرا بهم معرفی میکنند تا با هم بیشتر آشنا شوند روزهای اول برایشان خیلی سخت بود اما کم کم عاشق هم میشوند طرز فکرشان یکی میشود .پسر چندبار هم به خواستگاری دختر میرود اما دختر پدر دختر قبول نمیکند چون طرز فکرشان کاملا متفاوت است تا اینکه در یکی از روز های محرم در حسینیه وقتی پدر دختر متوجه عشق زیاد بین این دو جوان عاشق پیشه شد رضایت خود را اعلام کرد و این دو جوان با هم ازدواج کردند.